ضیافت

سلام

ضیافت

سلام

دیگه چیزی نموند برام

آرزومه به پای توی زیبا بمیرم





یا حسین

تقدیم به نگاه آسمان نگاه

نمی دانم چرا؟ دیدگان بیچاره ام وقتی تو را دید چرا با خود


عهد بست که دیگر بر کسی دل نسپارد


وخویش را تا آخر عمر بر آن آتش حسرت اسیر نماید.


نمی دانم چرا ؟ نمی دانم چرا؟


روزگار بر قلب ها نام قسمت را با خنجری سرد


آکنده از نا مهربانی نگارید


ومرا در آرزوی دوباره ی روی تو به آه کشانید


نمی دانم چرا؟ نمی دانم چرا؟


اما غافل از آن بود که قلبی اسیر بر سینه


حتی بر نیشترهای سرد سرشار از غم


آنچنان بر جان دل آتش عشق را شعله ورانه بر خود می تند


که گویی خزانی سرد به خورشیدی آتش وش گشته است.


نمی دانم چرا؟ نمی دانم چرا؟


اما سر عشق است که بر هر جایگه ای وارد نشود


واگر به اذن مهر قدوم مبارک خویش گذارد


از آنجا به در نرود وتن و جان را به شولای وجود آسمان نگاه عاشق به


آتش کشاند.


به جهنم که جهنم میروم

آمدو عادتم دادو اسیرم کردو رفت ....من موندمو یادشو خاطره هاش....راهی جزء جهنم ندارم

ای کاش دلم بگیرد...

عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به این عشق نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیایید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، خداوند گواه است،دلم چشم به راه است،و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس،تو کجایی گل نرگس؟ به خدا آه نفس های غریب تو آغشته به حزنی است ز جنس غم وماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فذای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه!بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی، آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه،دلم سوخته آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر خاکستر پرپر شده،همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زایر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب  و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره  دلداده دل سوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی که شدهام باز هوایی، شده ام باز هوایی...

گریه کن، گریه خون گریه کن آری که هر مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست که کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم،و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است ، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب«قتیل العبرات» است، ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی  او در کف گودال و سپس آه که«الشمر...» خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را بریدند...» و دلت تاب ندارد به خدا با خبرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی... تو کجایی...

                                                                                                                         

 

                                سید حمید رضا برقعی                                                                 

وای دلم

به لب هایم مزن قفل خموشی که در دل قصه ای نا گفته دارم



ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی آشفته دارم

باز باران

باز باران    با ترانه  

می خورد بر بام خانه   یادم آرد کربلا را 

دشت پر شور و نوا را 

گردش یک ظهر غمگین 

گرم و خونین 

لرزش طفلان نالان   زیر تیغ و نیزه ها را 

 

باز باران  

با صدای گریه های کودکانه  

از فراز گونه های زرد و عطشان    با گوهر های فراوان  

می چکد از چشم طفلان پریشان 

پشت نخلستان نشسته  

رود پر پیچ و خمی در حسرت لب های ساقی  

چشم در چشمان هم    آرام و سنگین 

می چکد آهسته از چشمان سقا بر لب این رود پیچان     باز باران   

خدا نگه دار شما باشد

دروغ نگفتم

فردا استقلال بازی داره ما وهمه فرزندان سبز سرزمین ایران ازهماکنون نیازمند یاری سر سبزشما هستیم روابط امومی وسازمان واداره فرهنگی تخلیه چاه با بازدید رایگان حتی ازشما دوست  عزیز